پیوند من و باباییپیوند من و بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
وروجک نیامده من وروجک نیامده من ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

من و وروجکم

خواب دیدمت

سلام وروجکم چند شب پیش خواب دیدم که دخمل دارم و از همه قائمش کردم و بهش شیر میدادم خیلی مزه داد اینقدر تو خواب کیف کردم که نمیخواستم بیدارشم و صبح بزور میخوابیدم تا بقیه اشو ببینم ... دیگه دارم کم کم  یقین پیدا میکنم که نی نی من یه دخمل ناز  چون تا حالا چندین بار خواب دیدم که  دخملی وای عاشقتم عزیزم زودتر بیا ....
29 شهريور 1392

داره پاییز میاد

سلام عزیزکم خوبی ننه جون من کخ خوب نیستم هنوز پاییز نیومده من سرما خوردم حالم خراب  پاییز شه چی میشم .... روز ها رو همین طوری خیلی مسخره وار پشت سر میذارم  ... راستی امروز به خاطر دفاعی که مامان بابایی از من در مقابل حرف دیگران کرده بوده خیلی مسرور شدم و حسابی دل شاد شدم  ، میدونی یکی از اقوام فضول که در باره نیومدن شما  هی از مامان بابا سوال میکرده  که چرا اینا بچه دار نمیشن و از این حرفای مزخرف میزده ایشونم اون خانمو رو شسته و اویزونش کرده رو بند خیلی بهم حال داد دمش گرم .....
26 شهريور 1392

شعر

داشتم  تو وبلاگا دور میزدم به این شعر رسیدم به دلم چسبید  عاقبت در یک شب از شبهای دور کودک من پا به دنیا می نهد   آن زمان بر من خدای مهربان نام شورانگیز مادر می نهد   آن زمان طفل قشنگم بی خیال در میان بسترش خوابیده است  بوی او چون عطر پاک یاس ها در مشام جان من پیچیده است آن زمان دیگر وجودم مو به مو بسته با هستی طفلم می شود آن زمان در هر رگ من جای خون مهر او در تار و پودم می شود می فشارم پیکرش را در برم گویمش چشمان خود را باز کن همچو عشق پاک من جاوید باش در کنارم زندگی آغاز کن می گشاید نور چشم دیدگان بوسه ها از مهر بر رویش زنم گویمش آهسته ای طفل ...
15 شهريور 1392

مسافرت

سلام وروجکم خوبی ننه جون ، نمیای  دیگه  جات خوبه دیگه باشــــــــــــــــــــــه ، من و بابایی تصمیم گرفتیم  فقط خوش بگذرونیم  بزای همین هم رفتیم شمال  کنار ساحل  و دریا خلوت کردیم دوتایــــــــــــی  دلت بسوزه ننه جون اگه بیای اینقدر اینجا بهت خوش میگذره که نگو حالا هی ناز کن و نیا ، خلاصه این که من و بابایی نازنینت که عاشقانه دوستش دارم از کنار هم بودن خدارو شکر لذت میبریم و صد در صد اگه تو هم بیای  کنار ما  لذت میبری بیا امتحان کن ....   ...
11 شهريور 1392

چی بگم والا...

سلام وروجکم خوبی ننه جون دلم برای داشتنت میتپه پس کی میای پیشمون ، امروز با عمه کوچیکت حرف میزدیم که  تصمیم گرفتند که نی نی جدید بیارن تا یه دون دخترشون از تنهایی در بیاد   و دونبال دکتر اینان تا اینبار پسر دار بشن  ان شالله که  شما هم بیایید چون این طوری کمتر غصه میخورم  چون همه  اونایی که یه نی نی دارن  دیگه یواش یواش دارن به فکر دومیشون میافتند که هم خوشحال میشم (بخاطر نی نی جدیدشون )و هم ناراحت (برای دل خودم ) .... وبیشتر هم برای همسر مهربونم که میدونم اونم خیلی غصه میخوره و به اون چیزایی که فکر شو نمیکرده  رسیده ... خدا جونم جواب دل منو و همسر عزیزم و   بده و نزار بیشتر از این غمگین ...
8 شهريور 1392

شهر و دیار

سلام گلکم خوبی مادر نبودی رفتیم شهر و دیارمون عروسی و برگشتیم جات مثل همیشه خالی بود ، پنجشنبه رفتیم  و جمعه هم برگشتیم  خیلی خوش گذشت همه تو بغل هاشون بچه بود شاد و مسرور بودند منم دلم خواست  خیلی  هم خواست  ولی باز هم مثل همیشه فقط لبخند میزدم و با بچه هاشون بازی میکردم  .... فقط بدون  که خیلی دوست دارم  همین      
3 شهريور 1392

صارم

سلام عزیزکم خوبی مادر ان شالله که خوب باشی ، نماز و روزه همه قبول باشه  ان شالله که خدا از منم  قبول کنه ... مامان و بابات  دیگه برای اومدن شما اخرین کار و کردن که اونم رفتن به یه موسسه ناباروری بود ، که رفتیم ازمایشات انجام دادیم هم من هم بابایی گلت ، برای منو بابایی اخرین مرحله رفتن به بیمارستان برای درمان جدی بود چون میگفتیم خدا شما  رو به ما میده اونم بدون درمان  انچنانی ( منظور ای یو ای  و ای  وی اف ) بود ...  که از بین همه موسسه های ناباروری ما ، من و بابایی بیمارستان صارم رو انتخاب کردیم که از هر لحاظ به نظرمون خوب اومد و هفته دیگه جواب ازمایشمون حاضر میشه  و باید برم پیش خانم دکتر...
2 شهريور 1392
1